نیمه پنهان کشمیر- ۶۲
تصویر زیبایی از کشمیر با غرور
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
روی دیوار لباس و تصاویری از شیوا، راما، کریشنا و ساراسواتی نصب شده بود.
قبل از اینکه آنجا را ترک کنم یک دختر جوان بدون هیچ جلب توجهی وارد خانه شد.
او چهره گوری و چشمان آواتا را منهای چین و چروک و چهره حزن آلودش داشت.
احساس کردم از فرط گرما و عرق پیراهنم به پشتم چسبیده است.
دختر نگاه معناداری به مادر کرد.
گوری از من و آواتار خواست بیرون برویم تا دختر لباسهایش را عوض کند.
او 13 ساله بود اتاق دیگری نبود، هیچ چشم اندازی برای خانه بزرگتر در آینده وجود نداشت.
او تا کی میتوانست در پایین تختی که پدر و مادرش آن را اشغال کرده بودند بخوابد؟
برای او واژههایی مانند اتاق پذیرایی، اتاق مطالعه، اتاق خواب یا تراس معنایی ندارد.
او چگونه میتواند ارتباطی بین وضعیت خودش و زندگی در خانههایی که در کتابهای درسی به آنها اشاره شده برقرار کند؟
شاید والدینش بخواهند توضیح دهند.
آنها زمانی در خانهای زندگی میکردند که اتاقهای متعددی داشت و...
اکنون با سفر به جامو به قصد دیدن وینود و معلمم میترسیدم چه شگفتانههای دیگری ممکن است در انتظارم باشد.
داشتم به زمانی فکر میکردم که آنها کشمیر را به قصد جامو ترک کردند.
می توانستم درد ترک خانه را زمانی که کشمیر را به عنوان دانشجو، روزنامهنگار به قصد دهلی ترک میکردم درک
کنم.
اما خروج من از کشمیر داوطلبانه و برای تحصیلات و کار بهتر بود.
من همیشه زمانی که کشمیر را ترک میکردم میدانستم که میتوانم هر موقع دلم بخواهد دوباره به آنجا بازگردم.
اما زمانی که بلیطی تهیه میکردم، چمدانهایم را میبستم و برای ترک کشمیر عازم ایستگاه اتوبوس یا فرودگاه میشدم احساس میکردم که یک دست آهنی مرا به زور با چنگالهایش از خاک وطنم جدا میکند.
زمانی که سرینگر را همراه با استحکامات نظامی، سنگرهای بتونی، سربازانی که پشت مسلسلها مستقر شده بودند، رهگذرانی که در هر پست بازرسی مورد تفتیش بدنی قرار میگرفتند و اوراق هویتشان را نشان میدادند ترک میکردم همیشه سعی میکردم جلوی اشکهایم را بگیرم.
هر زمان که وارد فرودگاه سرینگر میشدم و قصد داشتم از قسمت ویژه بازرسی بدنی و دستگاه ردیاب فلز و همچنین سربازانی که همه کیف و ساک را به قصد یافتن مواد منفجره به هم میریختند عبور کنم گیج و منگ میشدم.
قبل از پرواز در سالن انتظار مجبور بودم بیهدف قدم بزنم و به دیوارهای روکوبشده چوبی، کاغذ دیواریهای رنگ و رو رفته، غرفههای صنایع دستی، کافهای که به شکل یک قایق تزیینشده بود نگاه کنم.
به هنگام سوار شدن به هواپیما برای پرواز سرینگر به دهلی سرم را به طرف پنجره میچرخاندم، همچنانکه هواپیما بلند میشد، خانهها هر لحظه کوچک و کوچکتر میشدند، شالیزارهای برنج به مربعها و مستطیلهای سبز کوچک تبدیل میشدند، جادههای خاکی بین مزارع و بین روستایی با خطوط سیاه رنگ به تدریج آب میرفتند.
ظرف چند دقیقه کشمیر با غرور در یک قاب عکسی که اطرافش را کوههای پربرف پوشانده و ابرهای افسونگر هر لحظه به شکلی در میآمدند و بالاتر از آن آسمان لاجوردی قرار داشت خودنمایی میکرد.
میدانستم که برخلاف وینود یا معلممان کانترو برمیگردم.
درگیر با این همه افکار جور وا جور سفرم را برای دیدن دوستانم از جامو به تاخیر انداختم.
نهایت در یک صبحگاه سوار یک جیپ در آنانتناگ شدم و پس از 8 ساعت رانندگی به جامو رسیدم.
صبح روز بعد در هتل به چند تا از دوستان و آشنایان برای پیدا کردن معلم و مدیرم زنگ زدم.
آنها نتوانستند کمکی کنند.
اطلاعات تلفن دولتی شماره تلفنهایی را ارائه میکند اما به ندرت کارساز هستند.
زنگ میزدم اما هیچکس گوشی را برنمیداشت.
یک زنگ دیگر و باز هم بینتیجه، پنجمین زنگه بالاخره جواب داد.
خسته شدم در اتاق هتل کمی قدم زدم تصمیم گرفتم دوباره به اطلاعات تلفن زنگ بزنم.
بالاخره اپراتور گوشی را برداشت و گفت بفرمایید.
- میتوانم شماره تلفن آقای چامان لای کانترو را را داشته باشم؟ او در آمفالا زندگی میکند.
- لطفا شماره را یاد داشت فرمایید
بلافاصله به کانترو زنگ زدم خانمش گوشی را برداشت. او مرا بهخاطر آورد.
بعد از 10 دقیقه میتوانستم با معلمم صحبت کنم.
ده دقیقه بعد دوباره زنگ زدم صدایش خسته وگرفته بود. سرحال به نظر نمیرسید.
- میتوانم بیایم شما را ملاقات
کنم؟
- تا قبل از 10 اینجا باش، قرار ملاقاتی در ساعت 30/10 با دکتر دارم.
او سرفه کرد و نشانی را برایم توضیح داد.
ساعت30/9 از هتل خارج شده و سوار یک اتوریکشا شدم.
راننده از بازارهای مختلف، پل هوایی و سرازیری عبور کرد و به خیابانی پیچید و کمی بعد توقف کرد.
من ظرف 15 دقیقه در کنار یک زندان قدیمی بودم.
طبق نشانی دنبال خانه ویلایی یک نویسنده محلی میگشتم بالاخره یک سبزیفروش خانه را برایم پیدا کرد.
از آنجا باید به اولین خیابان سمت چپ میرفتیم.
معلمم در اولین خانه زندگی میکرد.
زنگ در کار نمیکرد. در را به صدا درآوردم. دختری در را باز کرد. او گفت: کسی را به نام کانترو نمیشناسد ولی یک خانواده کشمیری پاندیت در طبقه بالا در اتاق زیر شیروانی زندگی میکند. شاید آنها باشند.
از پلهها بالا رفتم، پشت یک طناب پلاستیکی که لباسها از آن آویزان شده بود یک اتاق زیر شیروانی قرار داشت.
آقای کانترو ندا داد: بشارت بیا تو.
او روی تخت در اتاقی که تنها یک پنجره داشت نشسته بود.
ما با هم دست دادیم. او از من خواست با او روی تخت بنشینم، داشتم نگاهش میکردم او از وقتی که آخرین بار در مدرسه دیدمش پیرتر شده بود.
گونههایش فرو رفته بود موهایش کاملا سفید شده بود.
از سبیلهای سیاهش خبری نیود. ابروانش همچنان پر پشت و سیاه باقی مانده بود.
چشمهایش همچنان عمیق و قهوهای بود اما شور شعف وگرمای سابق را
نداشت.
من در چشمانش خستگی و فرسایش شدید جسمانی و روحی را میدیدم.
نمیخواستم او را در این وضعیت ببینم. او سکوت را شکست و از من خواست راجع به زندگی و کارم و همچنین سایر بچههای کلاس بگویم.
من پاسخش را دادم.
چشمانم به روی یک کاسه آبی، یک تیغ ریش تراش، یک کاسه کرم اصلاح که همگی در جلوی او روی روزنامه پهن شده بود دوخته شد.
برخیها دکتر، برخی بیوشیمیست برخی دیگر وکیل و مهندس و عدهای هم
مردند.
رنگ دیوار پوسته انداخته بود و پنکه سقفی بالای سرمان سر و صدا میکرد.
میخواستم از او بپرسم که چه عواملی باعث گشت او بعد از12 سال که مناقشه و درگیریها در کشمیر شروع شد اقدام به ترک کشمیر کرد.
بهخاطر دارم که مدیر مدرسه جدید در مورد وجود یک مشکل برای او صحبت میکرد که من نتوانستم راجع به آن صحبت کنم.
خانمش که در مدیریت مدرسه کمکش کرده بود به ما ملحق شد.
ما درمورد کشمیر صحبت کردیم، فراموش کرده بودم که معلمم شاعر هم هست.
پاسخ سؤالات نپرسیدهام را میتوانستم در شعرهایش پیدا کنم.
وقتی میخواستم آنجا را ترک کنم راجع به نوشتههایش پرسیدم.
او گفت من این روزها چیزی نمینویسم زمانی که در کشمیر بودم
مینوشتم.
مجموعه اشعارش در سال 2002 چاپ شد.
چشمانش دوباره درخشید اما به خاطر اینکه شرایط آنها را قبول نکردم آن کتاب در کتابفروشیها موجود نیست.
بیشتر دوستان و آشنایان میآیند اینجا و نسخهای از آن را دریافت میکنند.
من معترضانه گفتم: شما نمیتوانید آنها را مخفی کنید .
او خندید، خندهای با بیتفاوتی نسبت به پیشرفت کار ناشر. او گفت: برگرد و یک نسخه از آن را از قفسه بردار، خم شدم و یک نسخه را برداشتم.
روی جلد کتاب نوشته شده بود: «گناه ابدی»
من با معلم شاعرم خداحافظی و آنجا را ترک کردم.
نزدیک ساختمان زندان یک قهوهخانه بود جای دنجی بود در گوشهای نشستم و با اشتیاق کتاب را باز کردم.
کانترو کتاب را به «غیرموجودات جهان» تقدیم کرده بود.
یک صفحه را ورق زدم. صاحب قهوهخانه یک لیوان چای برایم آورد.
شعر «بیگناه بیآزار» را که توصیف یک مرد در حال مرگ بود را خواندم:
یک لکه خون آلود به یقه کتش چسبیده
و چنین میخواند: ه.خ. چ. م. ش...
آیا این معنایش هندی، خبر چین، مزاحم یا شورشی است؟
آدم را گیج و سردرگم میکند که آن را بیگناه بیآزار بخوانی.
من مرده را دیدم: «پرم نات شات» دوست پدرم و یک وکیل پاندیت با هوش از آنانتناگ قبل از اینکه بتواند حرفی بزند از سوی مبارزان کشته شد.
عبدالستار رانجور یک شاعر چپ گرا از شهر کولگام قبل از اینکه یک شعر معترضانه را بسراید به قتل رسید.
«ظهور دالای» یک مغازه دار هنگام راهپیمایی عصرانه به داخل ون انداخته شد و به قتل رسید، سپس لباسش را با لباس یک شورشی عوض کردند.
چند روزنامهنگار با رفت و آمد در تاکسیها روی رایانههایشان واژههای «بیگناه بیآزار» را تایپ میکردند.
یادم هست شعر دیگرش «آرزوهای در بند شده» نام داشت که در دفترکارش در مدرسه سروده شد.
«مردم به جز مرگ حرف دیگری برای گفتن ندارند، در مورد زندگی حرف بزن، در مورد کتاب صحبت کن».
من جوابهایم را در آخرین شعرش پیدا کردم.
قهوهخانه را ترک کردم و در میان ترافیک سنگین بیتفاوت به جهان در حالی که کتاب را محکم در دستم گرفته بودم به راهم ادامه دادم.
دوباره به اطلاعات تلفن زنگ زدم.
کانترو به من گفته بود که خانواده وینود در منطقه پالورا زندگی میکند.
من شماره پدر وینود را گرفتم.
مادرش به من گفت وینود در دهلی کار میکند. او تحصیلاتش را در رشته مهندسی ادامه داد و اکنون با یک شرکت کولر گازی همکاری دارد.
از طریق موتور جستوجوگر گوگل آدرس شرکت یاد شده را به دست
آوردم.
آدرس او در منطقه وسانت ویهار دهلی بود.
نکته جالب این بود که محل کار او یک بلوک با دفتر کار قبلیام فاصله
داشت.
ما یک بلوک با هم فاصله داشتیم اما هرگز همدیگر را ملاقات نکردیم.
من دهلی را بهخاطر مزیت ناشناس ماندن دوست داشتم و دقیقا بهدلیل همین مزیت از آن متنفر بودم.
به سرینگر برگشتم یک بعد از ظهر به کافی شاپ همیشگیام رفتم.
یک آهنگ بالیودی از بلندگو پخش میشد.
سرگرم خواندن روزنامههای چند روز قبل که روی میز افتاده بودند شدم.
یک مرد جوان با موهای سیاه وارد کافه شد. چهرهاش آشنا به نظر میرسید. چند لحظه به همدیگر نگاه کردیم.
میشناسم... نمیشناسم...
اوه او ویکاس بود. همکلاسی سابقم در مدرسه لیسیوم.
ویکاس هم در اوایل دهه90 میلادی با خانوادهاش به جامو مهاجرت کرد.
تماسمان با هم قطع شده بود او اکنون مدیر فروش برای یک شرکت داروسازی بود و برای بررسی وضعیت فروش دارو به سرینگر آمده بود.
او در هتلی در جوار دریاچه دال اقامت داشت.
- ویکاس تو باید به خانه برگردی، مردهشور هتل را ببرند
- من دو ساعت دیگر اینجا را ترک میکنم، باید به پرواز برسم فقط اینجا آمدم یک ایمیل را به دفترم بفرستم.
ما راجع به خانوادههایمان صحبت کردیم.
هیچکدام از ما چیزی در مورد مناقشه چیزی مطرح نکردیم.
ما فقط دو دوست بودیم که بعد از 15 سال همدیگر را میدیدیم.
او در مورد دوستان مسلمان پرسید و من راجع دوستان پاندیت پرسیدم.
حین کشیدن سیگار از خاطرات دوران خردسالی کلی لذت بردیم و خندیدیم.
یک ساعت بعد من از پل زیرو که درآن طرف خانهمان قرار دارد عبور کردم.
سرینگر که زمانی به شهر پلهای زیبا معروف بود اکنون به شهر سنگرها تبدیل شده است.
یک سرباز تنها پشت مسلسلش ایستاده بود. انعکاس نور آفتاب طلایی و نارنجی رنگ در حال غروب بر پهنه آبهای سبز رودخانه جهلم افتاده بود.
آخرین پرتوهای خورشید، افق بیکران را سرخ فام کرده بود.
ناخود آگاه فکرم به یاد حرفهای مادر بزرگ در زمان بچگی افتاد.
او میگفت: زمانی که یک بیگناه کشته میشود، آسمان سرخ میشود،
بعد از آن زمستان تقریبا هر روز یک مرد بیگناه در کشمیر جان خود را از دست میدهد.